سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 1237

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 0

چشمان نرگس

 
هرکس چیزی را دوست بدارد، از آنْ بسیاریاد می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: نارسیس ::: چهارشنبه 85/6/1::: ساعت 12:26 عصر

در جزیره ای زیبا نمام حواس زندگی میکردند : شادی .غم وغرور و عشق و...

روزی خبر رسید به زودی جزیره به زیر آب فرو خواهد رفت...

همه ی ساکنین با قایق هایشان جزیره را ترک میکردند...

اما عشق میخوست تا آخرین لحظه بماند آخر او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک میکردکمک خواست و گفت)آیا میتوانم با تو هم سفرشوم؟)

ثروت پاسخ داد (نه من مقدار زیادی طلا و پول همراه دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد )

سپس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی بود کمک خواست...

غرور گفت (نه من نمیتوانم تورا با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایقمرا کثیف مبکنی)

عشق به سوی غم که در گوشه ای زانویش را بغل گرفته بود کمک خواست اما او جواب نداد و فقط گریست....

عشق این بار به سوی شادی رفت و ا را صدا زد اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که صدای عشق را نشنید .

آب هر لحظه بالا و بالاتر میآمد و عشق نا امید تر میشد ....

ناگهان صدایی سالخورده گفت(بیا من تو را خواهم برد)

عشق آن قدر خوشحال بود که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد ....خود را سریع داخل قایق انداخت ...

به خشکی که رسیدند پیر مرد به راه خود رفت عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده چه قدر بر گردنش حق دارد ...

او نزد علم که مشغول حل ریاضیات روی شنهای ساحل بود رفت و از علم پرسید (آن پیر مرد که بود؟)

علم پاسخ داد (زمان)

عشق با تعجب پرسید( اما چرا زمان به من کمک کرد؟)

علم لبخندی خرد مندانه زد و گفت(زیرا تنها زمان ادر به درک عظمت عشق است)

 
 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

اشتراک